محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

جملات 6 کلمه ای به بالا /حل پازل های سخت تر

عزیز مامان خیلی وقته که جملات ٥ کلمه ای میگه اما چندروزیه که جملات ٦ کلمه ای هم ادا می کنه از جمله دیشب موقع خواب هی می گفت : مقده  حالا کیچا بکنیم کلیدنداییم گم شده یعنی (مامان صدیقه حالا چیکار بکنیم کلید نداریم گم شده ) تا تلفن زنگ می خوره  عزیزم دستور می ده مقده بیا حف بژن گوشیت ژنگ میخویه موقع غذا دادن به گل پسرم وقتی دیگه غذا نمی خواد اعلام می کنه شییم نخام (سیرم نمی خوام) دیروز وقتی از خونه عمع برگشتی مرتب می گفتی مقده خونه عمه جیق ژدم (مامان صدیقه خونه ی عمه جیغ زدم ) تا می پرسیدم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ می گفتی چیا(چرا) !!!!!!!!!!!! حالا دیگه به بهانه بیرون رفتن از خونه میگی مقده در باژ بکن بییم مدشه (بریم...
31 فروردين 1391

گم کردن گوشی مامان /چند عکس

توی هفته قبلی  فکر کنم ٢١ و ٢٢ فروردین بود که گوشی مامانی رو گم کرده بودی دو روز تموم دنبالش می گشتیم چون شارژش تموم و خاموش شده بود  پیدا کردنش بسی دشوارتر شده بود به هر دری زدیم به هر جاکه فکر می کردیم سر زدیم پیدا نکردیم بی خیال گوشی شده بودم که یه شب ا بالاخره بابا با کمک جنابعالی پیداش کرد قصه از اونجا شروع شد که هی به بابا می گفتی بیو ایجا بیو ایجا بیو ای ژیی (برو اینجا برو اینجا برو این زیر ) بابایی هم کمی همکاری کرد  و هی سرشو برد پایین و خندید و گفت بابا من که زیر یخچال جام نمی شه تا اینکه شما خودت دست به کار شدی و سرتو بردی بین دیواره ی یخچال و سطلی که کنارش بود بابا هم سعی کرد عمل شما رو تکرار کنه که یه دفه گف...
31 فروردين 1391

بدون عنوان

                                              در حال کرم زدن جلوی آینه                          تقاضای پوشیدن دستکش جهت کمک  به مامانی در امر ظرف شستن                              چیدن ماشینها به شکل قطار برای اول...
28 فروردين 1391

سیزده به در

                                          در حال توپ بازی (به قول خودت بال باژی)                                            در حال برداشتن سنگ جهت پرتاب                &n...
23 فروردين 1391

جمله های قشنگ

خیلی وقته که واضح صحبت می کنی اما بازم گاهی وقتا جمله ها ی بامزه ای می گی مثلا چند روز پیش رفته بو.دی عقب ماشین محل کار بابایی سوار شده بودی و می گفتی نششتادم بالا  تازه یه کارد هم افتاده بود دستت و همینطور که عقب ماشین قدم می زدی می گفتی تاد خطن تانه حواشش باشه (کارد خطرناکه حواست باشه )  به جای اینکه بگی حواسم باشه و ضمیر اول شخص رو بکارببری همیشه از ضمیر سوم شخص استفاده می کنی به هیچ وجه هم حاضر نبودی کارد رو به من بدی تازه بعد ازنیم ساعت به زور از ماشین آوردمت پایین اونم با گریه موقعی که شیر پاستوریزه درخواست داری با ظرافت تمام می گی شی شایا دُیُشت بِکنیم بِخوییم  (یعنی شیر سارا درست بکنیم و بخوریم ) و ادای خوردن رو با د...
21 فروردين 1391

سرماخوردگی آبتین جان پس از یک زمستان طولانی

عزیز دل مامان تا حالا یه زمستون دیگه رو پشت سر گذاشت بدون اینکه سرما بخوره ممنون از مامان خوبم بخاطر مراقبتهاش که در غیاب من مثل خودم از گل پسرم مواظبت میکرد اما امان از بعد از عید که با بیماری باباجون دربه در شدیم و نمیدونستیم آبتین جان رو کجا بذاریم بالاخره تصمیم براین شد که ببریمش خونه عمه محبوبه. اما متاسفانه از همین اول کار با دوروز رفتن خونه عمه گل پسری ما سرماخورد اونم چه سرمایی با تب و سرفه شدید دیروز هم رفتیم دکتر کلی کولی بازی در آوردی تا خانم دکتر تونست گلوت رو ببینه . بعدش هی می گفتی خانوم دُتردهن آ گییه اوممممممممممم (یعنی خانم دکتر دهنم رو دید و من گریه کردم ) برا کل خونواده من این توضیح رو دادی و همه رو به خنده انداخ...
18 فروردين 1391

بلایی که سر تنگ ماهی عید آوردی

امروز چند بار ازم پرسیدی مان اقده ماهی کو؟؟و من جواب دادم مامان جان ماهی مرده بود انداختمش آشغالی (دو روز پیش ماهی عیدمون مرد ) بازم حین آشپزی پرسیدی مانی ماهیه کو ؟ و جواب من همون بود که نوشتم دیدمت که رفتی تو حیاط و تنگ خالی ماهی رو از تو حیاط آوردی بهت گفتم مامان مواظب باش نشکنیش . سرگرم برنج جوشوندن بودم که یه دفعه با صدای شکستن شیشه به خودم اومدم و چون پشتم بهت بود داد زدم مامان بهش دست نزنیا دستت خون میاد (معنی خون اومدن رو خوب می فهمی) وقتی رسیدم دیدم تنگ ماهی بیچاره خورد خورد شده بود و کف حیاط هر تکه ایش یه جایی رفته بود سریع با جارو جمع و جورشون کردم از همه مهمتر تعریفهات بود که برا دائی و زندایی مامانی و خاله خاطره تعریف میکر...
13 فروردين 1391

ای کی یو سان

 امروزعصر وقتی توی خواب ناز بودی  من رفتم تا با کمک مامان جون،  باباجون رو از بخش دیالیز بیمارستان ببریم خونه آخه بنده خدا باباجون باید هفته ای سه بار اونم هر بار 4 ساعت دیالیز بشه خلاصه تا من رفتم و اومدم خونه پیش شما دیدم جا تره و بچه نیست  به بابا هر چی زنگ زد تماس رو، رد می کرد دلم به شور افتاد کلی خیابونا رو گشتم  از جلو ی خونه ی نه نه جون و عمه هم رد شدم تا خیالم راحت بشه که اونجایی اما هیچ اثری از ماشین بابا نبود آخر سر دست از پا درازتر رفتم خونه ی مامان جون به سر کوچه که رسیدم ماشین بابا رو دیدم خوشحال شدم و اومدم خونه ی مامان جون  که یه دفعه دیدم تو با خوشحالی دویدی جلوم اما من  با دیدنت خشکم زد ....
12 فروردين 1391

اشتباه مامانی

امروز صبح  موقع رانندگی با وجود اینکه من کاملامطابق سرعت معمول  رانندگی میکردم و روی Line  خودمون بودم یه راننده تاکسی پشت سرمون دست گذاشته بود روی بوق و بد جور بوق میزد در ضمن جا برا سبقت هم کاملا داشت اما بی اختیار بوق میزد  بالاخره  با سرعت وحشتناکی از کنار دستمون رد شد و رفت من که عصبانی شده بودم یه دفعه بدون در نظر گرفتن وجود مبارک جنابعالی در کنارم گفتم مرتیکه بی شعور این قضیه تموم شد و امشب  موقع برگشت از خونه ی  مامان جون وقتی یه موتور خیلی بد رفته بود توی سبقت  و ما جا برا عبور نداشتیم برا ی هشدار براش یه بوق محکم زدم  که یه دفعه بدون هیچ صحبتی از طرف من جنابعالی دراومدی و گفتی متیکه بی ...
11 فروردين 1391